سید باقر محسنی، یکی از همراهان سفر و نزدیکان شهید سید مصطفی کاظمی در صفحهٔ فیسبوک اش در مورد آمادگیها برای سفر به ولایت بغلان چنین نوشته است:
“دوشنبه، چهاردهم ماه عقرب سال ۸۶ است. اوضاع عادی و آرام به نظر می رسد.
فردا، راهی پلخمری خواهیم شد؛ تقسیم اوقات سفر، چندین ولایت را شامل می شد. شهید کاظمی گفت: “بعد از ختم رسمی سفر، به سفر های مان ادامه میدهیم”. با لحن و آهنگ دل نشین خودش ادامه داد: “همینطور میریم سمت شمال”… با این حساب، ممکن یک هفته را در بر گیرد. تا بعد از ظهر، حرفِ تازه ای نبود. با آقای علی احمدی قدری صحبت کردیم، ایشان لحظاتی نزد شهید کاظمی رفت و برگشت؛ من را کنار کشید و گفت: اگر کسی علاقه مند همراهی سفر هست، مانع نشوید. او این حرف را از شهید کاظمی نقل قول کرد. آقای احمدی نگرانی خویش را از بی توجهی حکومت در تامین امنیت، بروز داد و گفت، باید هوشیار باشیم.
شهید شاه محمد خان نظری را نیز در جریان گذاشته بودند و ایشان هم آماده همراهی بود.
با شهید سید علی جان و شهید سید سردار حسین، راجع به آمادگی بچه های امنیتی صحبت کردم. سردار حسین گفت، کمبود پرسونل داریم؛ سید شیرحسین نیست و اگر از بچه های محافظت منزل دعوت کنیم، آنها دچار مشکل می شوند. او گفت، محفوظ تازه به مرخصی رفته است؛ ایشان را گفته ام برگردد. من گفتم محفوظ را بگذار مرخصی باشد، چاره ای دیگر می سنجیم. لحظاتی بعد، محمد محفوظ ظاهر شد، مرتب و منظم و فوق العاده علاقه مند سفر. من گفتم تازه به مرخصی رفته ای؛ او از من گله کرد که در سفر دایکندی امیر محمد را بردی، حالا مانع من می شوی. حرف تمام شد.
سید بلال همت پسر عموی من و خواهر زاده شهید کاظمی، که به تازگی از هندوستان برگشته بود، زیر درخت سیب با ترموز چای نشسته است. کنار او نشستم و قدری صحبت کردیم. برای ایشان گفتم که فردا عازم سفر چند روزه به شمال افغانستان هستیم؛ او گفت که من هم می روم. با شوخی گفتم که متاسفانه جای در موتر ها نیست؛ پاسخ او این بود که: “به من چه؟ من هم می روم”. برایش گفتم اگر موتر دیگری پیدا شد، من و تو و سید مهدی دلیری در یک موتر می رویم؛ محدودیت جدی که وجود داشت، کمبود وسیله نقلیه بود. این مشکل را باید مرفوع می ساختم.
بعد از ظهر ۱۴ عقرب، به شهید کاظمی گفتم بچه ها می خواهند با ما بروند، اما موتر دیگری وجود ندارد. ایشان گفتند: “یک موتر پیدا کنید؛ موتر زلمی نیاز (از دوستان نزدیک شان) را زنگ بزن و طلب کن”.
سالون منزل شهید کاظمی هستیم و بعد از دقایقی، به اتاق خویش رفت. باید برای جلسه ای آماده می شد. نزدیک غروب است؛ قدری جنب و جوش را شاهد هستیم؛ در واقع همه برای فردا آماده می شوند. دفتر و منزل شهید کاظمی رو بروی هم واقع بود و ما در صحن حیاط منزل شهید کاظمی هستیم. آقای احمدی حضور یافت و گفت که مسعود خلیلی تماس گرفته و خواهان دیدار آقای کاظمی است؛ من به منزل دوم ساختمان، آنجا که اتاق شهید کاظمی واقع بود، رفتم، اتاق را با انگشت در زدم و باز کردم، خانم و بچه یک ساله ی شان هم در آنجاست. شهید کاظمی ناراحت به نظر می رسد؛ علت را نفهمیدم. فکر کنم بچه ی کوچیک خواب است؛ به آهستگی موضوع تماس آقای مسعود خلیلی را گفتم و گفت که تماس میگیرم.
در این روز ها، دیدار ها و درخواست ها، فشرده تر شده است؛ برای تنظیم ملاقات ها، کمبودِ وقت داریم. آقای کاظمی رئیس کمیته سیاسی و سخنگوی جبهه ملی است و در عین حال، رئیس کمیسیون اقتصاد ملی پارلمان.
فشار و استرس برای ما هم بیشتر شده؛ سید علی جان، علی احمدی، سید علیرضا محمودی، سید محسن حسینی و من، همکاری داریم، اما فشردگی کار کاهش پیدا نکرده است. حالا منزل، دفتر اقتدار ملی، دفتر جبهه ملی و دفتر گروپ پارلمانی استقلال ملی محل رجوعِ دیپلمات ها، حلقات سیاسی داخلی و نمایندگان مردم است. موضوعاتی مختلفی مطرح می شود؛ از اختلافات منطقه ای تا مسائل کلان ملی… شهید کاظمی تلاش دارد تا موضوعات را تفکیک کند و هر بخش را، در دفترِ آن رسیدگی کند. فشار کار بر شهید کاظمی هم زیاد است، تمام مطالبات را باید پاسخ دهد. برای رهایی از این فشار و تمرکز کار، تلاش داشت در جبهه ملی عده ای را فعال نماید. برخی موضوعات را به آدرس های استاد ربانی، مارشال فهیم و یونس قانونی حواله میکرد. موضوعات حزبی و دفتر اقتدار ملی را به آقای فاضل سانچارکی ارجاع میداد.
لحظات بعد، از ساختمان پایین شد و سوار موتر شدند، به یاد ندارم که کجا رفتند. چند دقیقه ای نگذشته بود صدای زنگ تلفن به صدا درامد؛ شماره تلفن آقای کاظمی؛ آن صدای مهر انگیز، آخرین تماس تلفنی شان به من بود: ” باقر، بخاطر موتر به زلمی نیاز زنگ نزن، خودت برو پشت خانه شان، موتر را بیاور”. یعنی بی احترامی و امر نشود. به آقای مسعود خلیلی هم تماس گرفته بودند که ایشان آن خاطره را نقل کرده است.
به زلمی نیاز تماس گرفتم و گفتم که فردا پلخمری سفر داریم، ایشان گفت که خبر دارم، چرا نمی گویی که قندوز می رویم؟ برای شان گفتم یکی از موتر های تان را اگر ممکن است در اختیار ما بگذارید و من لحظاتی بعد دنبال آن می آیم.
موتر را آوردیم و من به دلیل نزاکتِ دوستانِ همسفر، از بودن در موتر حامل شهید کاظمی محروم شدم.
تلاش کردیم دوربین فیلم برداری تهیه کنیم، دوربین حاجی صاحب رضایی را از خیرخانه به امانت گرفتیم؛ اما فیلم نداشت و حالا زمان تهیه آن گذشته؛ فردا از مسیر راه تهیه خواهیم کرد.
راستی، پول هم نداریم، برای بچه ها باید سفر خرج در نظر می گیرفتیم؛ تلاش کردم اما موفق نشدم. شهید علی جان با شوخی گفت: ” پس اگر موتر ها پنچر شود، پول از کجا کنیم؟” خندیدیم. واقعاً پول نداشتیم.
شب شد، بلال و مهدی، موتر را آب گرفتن و شستن، من رفتم مقداری لباس آماده کردم. آن شب، تا دوی نصف شب، بیدار بودیم. فردا حرکت خواهیم کرد”.
- کد خبر 7705
- پرینت